ღ ஜღ عاشقانه های من برای توღ ஜღ

پلکهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد ، صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون میریزند...

ღ ஜღ عاشقانه های من برای توღ ஜღ

پلکهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد ، صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون میریزند...

شوق

 

×××××××××

اولین قانون پرواز دل کندن از زمین است

×××××××××

لذ ت گلی است که پژمرده می شود اما خاطره، عطری است که باقی می ماند

××××××××

پلی که بود بین ما ا گر چه بی صدا شکست محال عهد بسته را به غیر مرگ بشکنم

 ×××××××××

شاید به هم باز رسیم : روزی که من بسان د ریایی خشکیده ام و تو، چون قایقی فرسوده به خاک مانده ای اما اکنون میان ما فاصله ای چند ان است که میان ابرهایی که د ر اسمان و انسان هایی که د ر زمین سرگردانند

×××××××××

 احمقانه ترین کار را من کرد م گفتم خداحافظ، عاشقانه ترین کار را تو کردی و گفتی هر چی تو بگی.................

 ×××××××××

 تو که خوشحالی د لم را شکستی بدان ای بیچاره کور، آن چه را که شکستی تصویر زیبای خودت بود که د ر د لم ساخته بودی

×××××××××

 زندگیم مثل یه کاغذ سفید پاک و د ست نخورده بود، توی خط گنگ سرنوشت من کسی دست نبرده بود، امدی زندگی ساد م و تزئین کردی، تو به من عشقو نشون د ادی و ترسیم کردی

×××××××××

د لم می خواهد نفسهای تو را دانه دانه بشمارم و اخرین سروده هایم را برایت بخوانم ولی این را بدان این دیگر اخرین سروده هایم هست شاید دیگر نتوانم باهات پرواز کنم پس قد ر این پرواز را بدان

×××××××××

عشق چیزیست که از تو اموختم نه از بیگانگی خویش

×××××××××

وقتی کسی نیست که به اون فکر کنی به اسمان بیاندیش چون د ر اسمان کسی هست که به تو فکر می کند

 ×××××××××

دیگر نگو چگونه دل از دست داده ام تقصیر عشق توست چنین بی اراد ه ام

 

×××××××××

 

شوق


یاد د اری که ز من خنده کنان پرسید ی
چه ره آورد سفر دارم از این راه د راز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشگ شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته د ر حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده د ر پرده رؤیائی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دید گانس همه از شوق د رون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای دا غتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا د ر پی آن هدیه که زیبنده تست
د ر دل کوچه و بازار شدم سرگرد ان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هد یه کنم
پیکری را که د ر آن شعله کشد شوق نهان

چو د ر آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زد م تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه د راز

                                                                                                                                                              فرخزاد

×××××××××

 

 

نقش پنهان

 

*شکسپیر* میگوید بدترین گناه این است که به کسی که تو را راستگو میپندارد دروغ بگوی

******

هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم. تو نمی فهمی اندوه مرا. چه بگویم به تو ای رفته ز دست. شدم از مستی چشمان تو مست. شده ام سنگ پرست. مرگ بر آنکه دلش را به دل سنگ تو بست

******

یک نصیحت *انگلیسی* : با تمام فقر هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن ... مسلما آنچه که بدست می آید .. عشق و محبت نخواهد بود

******

*شکسپیر* میگه : زندگی حواسشو جمع میکنه ببینه تو چی دوست داری تا دقیقا همونو ازت بگیره

******

نخ داخل شمع از شمع پرسید : چرا وقتی من میسوزم تو آب میشی..؟شمع جواب داد مگه میشه کسی که تو قلبمه بسوزه و من اشک نریزم

******

می خواستم واسه از دست دادنت گریه کنم ولی دیدم تمام اشکهایم را برای به دست اوردنت ریخته بودم

******

به دریا شکوه بردم از شب
به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت
******

ایمان بی عشق، اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان، اسارت در خود*دکترعلی شریعتی*

******

لیز خوردن بهونه ایست تا دستهایی رو که دوست داری محکمتر فشار بدی

******

آسمون همیشه آبی نیست همیشه هم صاف نیست گاهی ابری و گاهی بارونی و از آسمون همیشه هم بارون نمی باره! خب: این طبیعتشه

******

اگر در زندگی به ناگاه یکی از سیمهای سازت پاره شد آهنگ زندگی را آنچنان ادامه بده که هیچ کس نداند بر تو چه گذشت

******

روزگاریست در این کوچه گرفتار توام باخبر باش که در حسرت دیدار توام گفته بودی که طبیب دل هر بیماری پس طبیب دل من باش که بیمار توام

******

*نقش پنهان*

آه، ای مردی که لب های مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ئی

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ئی

 هیچ می دانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم

هیچ می دانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری، اما بوسه از لب های تو

بر لبان مرده ام جان می دهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان ترا جویم بکام

خلوتی می خواهم و آغوش تو

خلوتی می خواهم و لب های جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده هستی دهم

بستری می خواهم از گل های سرخ

تا در آن یکشب ترا مستی دهم

آه، ای مردی که لب های مرا

از شرار بوسه ها سوزانده ئی

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ئی!

 

                                 *فروغ فرخزاد*